Samstag, 20. Juni 2009

روایت یک شهروند: تهران زیر یورش در شنبه ۳۰ خرداد

این عبارات را در حالی می نویسم که ترس بر دلم لانه کرده است. ترس هست اما تردید نه! خواستم این را از همین اول بگویم که اگر نوشته ام رنگی از هیجان و هراس دارد، آن، طبیعی ترین چیزی است که این روزها برما می رود. اما در این قبال، آنچه به دست آورده ایم ایمان بیشتر به اراده خودمان، خواستمان و آزادی مان است. شعار نمی دهم. بخوانید

جدود ساعت 5 ما در خیابان آزادی به سمت انقلاب حرکت می کردیم. ( مسیر از انقلاب به سمت آزادی بود ولی ما از پایین وارد شدیم که اگر از انقلاب راه ندادند ، ما وارد خیابان شده باشیم). خیابان در سیطره نظامی ها بود. سر هر کوچچه دسته به دسته ایستاده بودند . تازه یک ربعی بود که در خیابان آزادی پیش می رفتیم که اصلا نفهمیدم چه شد که دیدم ناگهان مردم از روبرو (از طرف انقلاب) به سمت ما در حال دویدن هستند. من و همراهانم با صدای بلند فریاد می زدیم که سر جایتان بایستید و کنار هم بایستید که ناگهان در چشم برهم زدنی دور و برما خالی شد و در برابرمان انبوه مردان غول پیکر ضد شورش حمله ور شدند. سعی کردم با آرامش از صحنه بیرون بروم و حالت دویدن نداشته باشم. چون بعضی از آنها موتور سوار بودند و هر که می دوید به سمتش با موتور یورش می بردند. اما همه اینها در کمتر از یک دقیقه رخ داد. در محاصره دو گارد ضد شورش قرار گرفتم و باتومها روی سرو کمرم فرود آمد. چشمم سیاهی رفت و درد در سرم پیچید. خوشبختانه در سوی دیگر خیابان مردم همه جمه شدند دوباره در خیابان. و سعی کردند با دعوت از دیگران ، به سمت میدان آزادی یعنی همان سمتی که ما آمده بودیم، راهپیمایی سکوت کنند. ولی چند دقیقه بیشتر نکشید که گارد با تعداد زیاد حمله کردند و متاسفانه مردم شروع کردند به دویدن.

نیروهای ضد شورش که امروز خیلی رنگ به رنگ بودند ( رنگ و مدل لباسهایشان و ابزاری که استفاده می کردند) دسته به دسته حمله می کردند. به نظر می رسید که منتظر می مانند تا مردم در یک جا جمع شوند و بعد به آنها حمله می کردند. اگر نمی دویدی و فرار نمی کردی زیر دست و پا له می شدی. همانجا همراهانم را گم کردم و از هم جدا افتادیم. زنی را دیدم که در وسط بیش از ده پلیس گیر افتاده بود و تا جان داشت می زدندش. حتا به سمت پل هوایی که بعضی ها از پله هایش بالا رفته بودند، یورش بردند و مردم داخل کانال پل را به شدت با باتوم زدند. از آن موقع بود که مردم شروع کردند به شعار دادن. شعار عمده آنها " مرگ بر دیکتاتور" و الله اکبر بود. اما بعدتر رهبر را هم به شعارهایشان وارد کردند.

شعار آنها را دور هم جمع می کرد و آن موقع بود که پلیس هم شروع کرد به تیراندازی. اول هوایی. و گاز اشک آور. مردم در حالی که چشمها و صورتشان می سوخت هر کدام به یک سو فرار کردند. بعضی ها در خانه هایشان را به سوی آنها باز می کردند و بعضی هم نه!

من به علت سرگیجه و درد زیاد سرم که باتوم خورده بود، به یک خانه در کوچه ای حوالی بهبودی پناه بردم . تهوع و سرگیجه داشتم و تمام بدنم می لرزید . عده دیگری هم آمدند. اما پلیس هم به دنبال ما و کسانی که به این کوچه وارد شده بودند باز هم گاز اشک آور شلیک کرد. در میان افراد دیگری هم که به ان خانه پناه آورده بودند، پدر و پسری هم بودند که استخوان کتف پسر و فک پدر ش بر اثر اصابت باتوم به شدت آسیب دیده بود. ترسیده بودم. ترسیده بودیم. اما هیچ کدام حاضر نبودیم کوتاه بیاییم و به خانه برگردیم. دختری که با مادرش در میان ما بود دائما تکرار می کرد : دیگر ترسمان از به خیابان رفتن ریخت!

ساعتی در آنجا بودیم . در این مدت از بیرون این خانه به شدت صدای تیراندازی می آمد و نمی شد تشخیص داد که هوایی است یا به سمت مردم شلیک می کنند. از همراهانم بی خبر بودم و دلشوره آنها نمی گذاشت آرام بمانم.

بعد از این که صدای شلیک کم شد، من و آن عده بیرون رفتیم و به سمت بزرگراه یادگار راه افتادیم. اما قبل از بزرگراه ، تمام خیابان پر از نیروهایی با لباسهای مختلف بود که من نمی دانستم از چه گروهی هستند. چند تایشان قبل از نزدیک شدن ما با موتور به سمتمان آمد و داد زد که جلو نروید و برگردید. بسته است. پشت سرمان هم همین بساط بود . وسط مانده بودیم و دود را از بزرگراه می دیدیم. معلوم بود که در یادگار درگیری است.

از جمع جدا شدم و به همراه دختری دانشجو به سمت شمال بهبودی براه افتادم . تا نیمه رفته بودیم که ناگهان از پایین (سمت آزادی) نیروها حمله کردند. مردم شروع کردند به دویدن و برخی هم همراه اله اکبر عده ای هو می کردند. علتش این بود که به خاطر ماشینهایی که در بهبدی گیر کرده و امکان حرکت نداشتند، نیروها نتوانسته بودند به مردم حمله کنند. اما همانجا خودم دیدم که چطور به ماشینها و خانه ها و شیشه مغازه هایی که بسته بودند حمله می کردند. در بین راه، از مغازه ای به خانه زنگ زدم و دانستم بقیه همراهانم سالم رسیده اند. اما در خیابان خبر از کشته شدن سه نفر را دهان به دهان می شنیدم. از شمال بهبودی توانستم تاکسی کرایه کنم و تا پل گیشا بروم و از آنجا ماشین دیگری به سمت شرق تهران. شنیدم که در ورودی گیشا هم گاز اشک آور شلیک شده که علتش را ندانستم. دیگر توان دنبال کردن نداشتم.

حالا در خانه ام. با درد تن و درد وطن. درد تنمان کم کم به در می شود اما درد وطن ؟ آیا به در خواهد شد؟