Montag, 1. Juni 2009

شبی که خدا به خواب من آمد

گفتم : میدونی که سی سال است که تو کشور ما انقلاب شده ؟
گفت :ای ی ی ی
گفتم: حتما میدونی که تو این سی سال به ما چه گذشته ؟
گفت : ای ی ی
گفتم : حتما میدونی که خیلی ها مردند و کشته شدند و عده ای از کشور خود فراری هستند و یا مهاجرت کردند ؟
گفت: ای ی ی
گفتم : منم یکی از اونها هستم
گفت: ای ی ی
گفتم : تو که میدونستی ...این زندگی این همه بالا و پایین داره ...چرا منو گذاشتی آفریده شم؟
گفت : ای ی ی
گفتم : خیلی دوست داشتم یک روز ببینمت و ازت بپرسم اگر عشق است,چرا جدایی هم باهاش هست؟
گفت : ای ی ی
گفتم : برای همین است که تو همیشه تنهایی و واحد ؟
گفت : ای ی ی
گفتم : نمیدونم تو چگونه طاقت میاری ! ولی ما انسانها یک جوری کم میاریم و بعضی وقتها کارای بد میکنیم
گفت : ای ی ی
گفتم : راستی الان هم ,همه سرگرم گفتن حرفهای قشنگ هستند و کارهای قشنگ ! تا شاید دل ما رو ببرند و رآی بیارن
گفت: ای ی ی
گفتم : چهار نفر نامزد شدند ! ولی مبارزه بین دو نفر خواهد بود و آن دو نفرِ دیگر ؛یا از سر لجبازی و یا به نوعی خراب کردن رآی دیگری آمده
گفت : ای ی ی
گفتم : خدایا ,خدا تو همیشه اینقد صبوری ؟
گفت : ای ی ی
گفتم : .................................................................؟
(در خصوص اینکه من به اون چه گفتم ...خود شخصا حدث زده و ما را از عضویت این سایت خوب محروم نکنید!) خوب هر چی باشه اینجا هم خودش واسه خودش یک کمی قانون داره
جواب بالاترین : ای ی ی