Samstag, 11. Juli 2009

براي پسرم كه امروز بي گناه سيلي خورد

اين همه سال شعر خواندم و ترانه نوشتم براي جنگي كه بود براي تن هاي تكيده در لباسهاي خاكستري براي آرامش مادرانم در آوار بمب براي هيجان پدرانم در آشوب مرگ . اين همه سال شعر خواندم و ترانه نوشتم براي آفتابي كه بي نياز از دليل بود .

از جنگ كه برگشتم پيراهن خاكستريم را آويختم به ديوار خاطرات و به زندگي با مردمي سلام گفتم كه عطر شناسنامه هايشان در مشام جانم بود و اسمم در ميان اسمهايشان باليد و كم كم بزرگ شد .با گريه هايشان گريستم و با خنده هايشان خنديدم .

و امروز كنار من بودي و بي گناه سيلي خوردي از كسي كه لباس خاكستري مرا پوشيده بود مقابل چشم حيرت زده ي من سيلي خوردي در بي پناهي و ناچاري وخدايي كه تنها دوستت بود ديد كه بي گناه سيلي خوردي از حشره اي كه در لباس من خزيده بود همان لباسي كه من به ديوار خاطراتم آويخته بودم.

و آن لحظه انديشيدم كاش پس از جنگ سوزانده بودمش تا تنپوش بلايي چنين نمي شد.

پسرم

به تن هاي تكيده اي كه در لباس من سالهاي پيش جنگيدند شك نكن . به قهرمانان قصه هاي من شك نكن . به رودخانه هاي خون آلود اروند و كارون شك نكن به تن هاي مجروح تنگه ي چزابه شك نكن به بدنهاي خاك آلود دشتهاي مهران شك نكن فقط به حشره اي شك كن كه در لباس من خزيده بود .

عبدالجبار كاكايي

منبع : وبلاگ سالهاي تاكنون ( اشعار و ترانه هاي عبدالجبار كاكايي)