Samstag, 13. Juni 2009

هیچ روزی به قدر امروز

کلمات چه چیزهای پستی هستند. چقدر حقیرند که دروغند و لحظه به لحظه بیشتر و بیشتر ناتوان‌تر می‌شوند در بیان آن‌چه می‌گذرد.
دیشب در بیست و چهار سالگی‌ام وقتی یکی از عزیزانم گفت:" تو هم از این مملکت برو" با غرور گفتم که:"نه". چرا که بعد از درگیری‌های فکری زیاد با وجود این‌که با عزیزانم، نزدیک‌ترین دوستانم و اعضای دیگر خانواده‌ام در این دو سال خداحافظی کردم، در مهمانی‌های خداحافظیشان بودم، در فرودگاه بدرقه‌شان کردم، با وجود همه‌ی این‌ها تصمیم گرفتم که بمانم. تصمیم گرفتم که منطق را زیر بار تپش‌های قلبم برای این خاک له کنم.
امروز در بیست و چهار سالگی‌ام شاهد ایرانی هستم که ساکت و خسته به آن‌چه از اسم و گذشته‌اش نصفه و نیمه باقی‌مانده چنگ می‌زند برای بقا. خیلی از هم‌سالانم از ایرانی بودنشان پشیمان شده‌اند. خیلی‌ها را می‌شناسم که تصمیم به رفتنشان را به نتیجه‌ی همه‌پرسی امروز موکول کرده بودند و خیلی‌ها که با دیدن نتایج امروز به رفتنشان مصمم شدند.
هیچ روزی به قدر امروز قلبم برای ایران نتپیده بود. هیچ روزی به قدر امروز بی‌هوا اشک‌ نریختم برای ایران، هیچ روزی به قدر امروز تنها شدن خاکم را ندیده بودم. هیچ روزی به قدر امروز آزار روح بزرگان رفته‌ی این خاک را در تخیلاتم مجسم نکرده بودم. هیچ روزی به قدر امروز این همه دروغ را یک‌جا ندیده بودم. هیچ روزی به قدر امروز برای ایران بی‌خواب نشده بودم و می‌دانم که این تنها من نبودم.می‌دانم آدم‌های زیادی این روزها از کار و درس خود زده‌ بودند برای این روز به‌خصوص. می‌دانم خیلی‌ها بیشتر و بیشتر از من شاید درگیر بوده‌اند و حالا حتما حال آن‌ها بدتر از من است.
حالا در این یأس مفرط، وقتی شاهد کتک خوردن و مجروح شدن هم‌سالانم در خیابان‌هایی هستم که تا دیروز مملو از شادی و شوری بی‌سابقه بود، کلمات را گم کرده‌ام. حس و حال خودم را باور نمی‌کنم که در طول بیست و چهار ساعت به اندازه‌ی زمین تا آسمان فرق کرده. و این بیشترین جای تأسف را دارد که شادی تزریق شده به رگ روح این مرز و بوم چقدر زود اثر خود را از دست داد و درد شروع شد.
اما پشیمان نیستم، پشیمان نیستم که بودم و رأی دادم. چرا که اصلا برای همین دلیل بود که مانده بودم و از آن‌جایی که به وجود نیرویی ماورای قدرت خودم و همه‌ی موجودات این زمین معتقدم، دوست دارم همه چیز را به او واگذار کنم. چرا که سخت‌ترین مجازات برای آن‌ها رویارویی با قدرتی است که تا به حال سکوت کرده اما هیچ‌گاه تا ابد ساکت نخواهد ماند.
تنها چیزی که آرزو دارم این است که از جمع جوانانی که حالا توی خیابان‌های این شهر دودزده و دروغ‌گرفته هستند، کسی آسیب جدی و جبران‌ناپذیر نبیند. حالا تنها دعایی که می‌کنم این است که آن‌ها سالم بمانند و خدا از آن‌ها محافظت کند. هر چند خبرهای بدی تا همین لحظه شنیده باشیم.
ایران خسته‌ی بی‌خواب و تک افتاده‌ام دوستت دارم...